قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از این خاک غریب

بر دلم گرد ستم هاست خدایا مپسند که مکدر شود آیینه مهرآیینم

قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از این خاک غریب

بر دلم گرد ستم هاست خدایا مپسند که مکدر شود آیینه مهرآیینم

کدوم تلختره ؟

سلام 

امروز یه ایمیل برام اومده بود با این عنوان : واقعیتهای تلخ ولی خنده دار و توش یه سری مطلب نوشته بود از این دست که تو سریالامون زن و شوهر نمیتونن همدیگه رو بغل کنن یا تو تبلیغ پارک آبی ملتو با شلوار و پیراهن نشون میده و ... یعنی اینا واقعیتهای تلخه مثلا !!! 

همینطور که میخوندمشون یه واقعیتهایی رو که خودم تو جامعه دیدمشون به ذهنم رسید که اینجا میارمشون خودتون بگین کدوم تلختره ؟ 

 

برای ثبت نام دانشگاه ( دانشجویان قبول شده کارشناسی ارشد ) تو صف وایسادیم که مدارکمون رو تحویل بدیم یه خانمی که حدودا نیم کیلو مواد آرایشی به خودش مالیده از راه میرسه میزنه جلو صف ! بهش میگم خانم همه ی ما تو صف وایسادیم برای همین کار در اومده با عشوه میگه : اینجا یه محیط فرهنگیه صف نونوایی که نیست !!! ( دانشجوی کارشناسی ارشد مملکته ها ) 

 

تو خیابون داری میری یه ماشین ۲۰۰ میلیونی هم جلوته یه باره به اندازه یه سطل زباله پوست میوه و پسته و تخمه از شیشه ماشین میریزه بیرون !!!  

تو خیابون مردای راننده همینکه یه خانمی رو میبینن که داره رانندگی میکنه و خیلی وارد نیست عمدا میپیچن جلوشو و اونقدر بوق میزنن تا بالاخره یه بلایی سر خودشو ماشینش بیاره !!!   

تو خیابون داری راه میری میبینی دوتا دختر جلوت دارن راه میرن و یه ماشین خارجی هم که دوتا ناخاله توش نشسته کنارشون یواش یواش حرکت میکنه و یه چیزایی بهشون میگه ۵۰ متر جلوتر میبینی دخترا هم سوار ماشین میشن و میرن !!!   

میری تو مغازه میبینی مغازه داره همچین محو خانمای بزک کرده شده و جلوشون دولا و راست میشه که اگه آجرای مغازشم بار کنی ببری حالیش نمیشه !!!  

سر کلاس درس وقتی استادت که سن و سالی هم ازش گذشته به دانشجوش که مثلا نسل جدیده میگه غیبتات بیش از حد مجازه دانشجو با کمال پررویی به استاد بی احترامی میکنه و ادعا میکنه که میخوام حقمو بگیرم تازه وقتی بیرون کلاس بهش میگی کارت درست نبود میگه براتون متاسفم !!!  

آخر شبا پشت چراغ قرمزا آدم خندش میگیره ! طرف میاد می ایسته پشت چراغ قرمز در حالیکه نه پلیسی هست و نه ماشینی رد میشه و به اصطلاح میخواد تمدنشو نشون بده یه بیست ثانیه ای صبر میکنه بعد میبینی یواش یواش ترمزاش شل میشه و بالاخره چراغ قرمزو رد میکنه و میره در حالی که فقط بیست ثانیه مونده تا سبز شدنش !!!  

شب موبایلت زنگ میخوره یه دختره پشت خط باهات سلام و احوالپرسی میکنه بعد میگه اگه برام دوتا کارت شارژ ایرانسل بخری منم قول میدم که باهات تلفنی حرف بزنم !!! 

میری رستوران ناهار بخوری میز کناریت دوتا خانم و دوتا آقا نشستن . وسط ناهار خوردن یه آقای دیگه با خواهرش میان بالای سر اینا و با لگد میزشونو وارونه میکنن و دعوا میشه ! تازه میفهمی که یکی از اون خانما زن این آقاییه که با خواهرش اومده و خانمشو تعقیب کرده تا مچشو بگیره ! خلاصه دعوا بالا میگیره و تمام فامیلای پسره میریزن تو رستوران یه بچه ی ۴-۵ ساله هم وسط این معرکه حیرون و سرگردونه و میفهمی که بچه ی همون خانم و آقاست !!!  

نمیخوام از بچه هایی بگم که چون باباشون پول نداره که ماشین خارجی بخره ، باباشونو قبول ندارن و حرمتی هم براش قائل نیستن !!!  

نمیخوام از نوجوونای 14 - 15  ساله ای بگم که همه فکر و ذکرشون اینه که هر طوری شده پولدار بشن !!!  

نمیخوام از آدم بزرگایی بگم که تمام وجودشونو حسرت پول و ماشین گرفته !!!  

اینایی که گفتم چیزاییه که به چشم میاد و اگه بتونیم یه سفر کنیم به درون خودمون و به درون دیگران تازه اونوقت میفهمیم اصل واقعیت تلخ چیه اونوقته که میبینیم گریه هم فایده نداره و دلمون میخواد فوت کنیم !!! 

پاسخ به شاملو

سلام  

یه جایی یه شعر از شاملو خوندم و بی اختیار شروع کردم به جواب دادن به این شعر البته میدونم که اینایی که گفتم همش از اثرات اتفاق تلخیه که برام افتاده ولی خوب به هر حال این اتفاق یه واقعیت ثبت شده تو زندگی منه و فراموش شدنی هم نیست ! یه قسمت از شعر شاملو این بود : 

چشمه‌ساری در دل و
آب‌شاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته‌یی در پیراهن،
از انسانی که تویی
قصه‌ها می‌توانم کرد
غمِ نان اگر بگذارد
  

و جواب من هم به این شعر اینه : 

 گندابهایی در دل و  

برق کین در دیدگان 

خنده ی تلخ تنفر بر لبان 

آرزوهای دروغین در دلان 

طعنه های زهرآلوده جاری بر زبان 

کرده پنهان زیر پیراهن روح خبث آلود شیطان  

روزگاری غم فقط نان بود اما 

دیگر انسان این زمان تسخیر خودخواهی و خودبینی شده  

روح انسانهای دیگر را دو دو تا چارتا می کنند 

پیش خود این را به عقل و منطقش تعبیرها می کنند  

دوستی ها دیگر اکنون بر اساس سود و بهره پیش بینی می شوند  

حرمت مادر ، پدر ، خواهر ، برادر بر اساس منفعت اندازه گیری میشود   

 آری آری قصه باید گفت اما قصه هایی دردناک از مرگ انسان  

دیگر اکنون نام انسان هم به سختی بر زبانها می شود جاری 

دیگر از انسان نمانده هیچ باقی جان من  

شاید اکنون وقت آن باشد که عالم را و انسان را بنا سازد دوباره 

( آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست        عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی ) 

 

خدایا سلام

سلام  

خدایا سلام  

خدایا با اینکه باهات قهرم و ازت دلخورم ولی سلام 

خدایا با اینکه قلبمو مثل یه تیکه کاغذ چرکنویس مچاله کردی از بس بهش فشار آوردی ، ولی بازم سلام 

خدایا با اینکه هر لحظه که میگذره بیشتر غریبه میشی برام ، ولی بازم سلام 

خدایا با اینکه این دل من دیگه اون دل قدیمی و بی کینه نیست ، ولی بازم سلام 

خدایا با اینکه دیگه نمیتونم لیوان شربت کثیف و چرک  یه پیرزن غریبه رو با همه وسواسی که تو این چیزا دارم سر بکشم مبادا که ناراحت بشه ، ولی بازم سلام 

خدایا با اینکه دیگه اگه نمازم رو هم نخونده باشم چیزی رو دلم سنگینی نمیکنه ولی بازم سلام 

خدایا سلامت میکنم و خودتم میدونی که این سلامم بی طمع نیست !  

خدایا ازت میخوام کمکم کنی مثل قبل بتونم به همه عشق و محبت و احترام داشته باشم  

خدایا ازت میخوام کمکم کنی بی حساب و کتاب به همه عشق بورزم و مثل گذشته از خودم بگذرم به خاطر دیگران ( میدونی که چقدر با انجام این کار خوشحال میشم )  

خدایا ازت محبت هیچ کسیو نمیخوام جز خودت ! خدایا میخوام همه برام یکسان باشن نمیخوام هیچ کسی تو دلم خاص بشه که بهش وابسته بشم هیچ کسی ! تا وقتی زنده ام   

خدایا من این همه سال نذاشتم کسی با محبتش دلمو تسخیر کنه ولی نمیدونم چرا غفلت کردم و یکی اومد از سد محکم دلم گذشت ! و آخرشم که خودت دیدی چی شد !  

دیدی دلم چه بازی بدی خورد ! دیدی دلم چه شکست سنگینی خورد !  

نتیجشم که داری میبینی ! چقدر با خودت بد حرف زدم بعد از اون ماجرا !!! 

چقدر به این و اون و مهمتر از همه مادرم بی احترامی کردم و هنوزم ادامه داره !!!  

چقدر حالتا و احساسات بد تو دلم پیدا شده تو دل منی که هیچوقت این حالتا رو نداشتم !   

خدایا خودت میدونی که چقدر این روزا حال خرابی دارم و چشمام همیشه نمناکه پس یه کاریش بکن من که ازت چیز زیادی نخواستم و نمیخوام ...

یادداشت روزانه

سلام  

امروز یه روز نسبتا متفاوت بود . یه سفر کاری یک روزه رفتم به یه جاهای خیلی بکر یه روستاهایی که هنوز از ظاهر مردماش میشه صداقت و پاکی و یکرنگی رو حس کرد . یه جاهایی که حتی امکانات اولیه زندگی رو هم درست و حسابی ندارن ! حیاط خونه هاشون دیوار نداره و یه دشت بزرگ حیاطشونه به خاطر همینه که حیاط دلاشونم دیوار نداره و دلشون به وسعته یه دشته و نمیتونن هیچی توش حبس کنن نه کینه نه حسادت نه حسرت نه ... اگه چیزی هم بیاد تو دلشون اونقدر دلشون بزرگه که یه گوشه موشه ای گم و گور میشه !  

اونجاهایی که رفتم نه ماکسیما بود و نه هیوندا نه تویوتا تونسته بود بره اونجا و نه بنز فوق فوقش میتونستی تراکتور و موتور سیکلتای قراضه رو اونجا ببینی ! خونه هاشون ساده و محقر کنار طویله هاشون بود ! سگ و مرغ و گاو و گوسفند و خروس کنار آدما بودن و فقط صدای اینا تو گوش آدم میپیچید ! 

بعضی از این جاهایی که رفتم تو دامنه ی کوه بودن کوههایی که زیباییشون منو مجذوب خودش کرده بود با خودم گفتم چقدر ساکنان اینجا خوشبختن هر وقت دلشون بگیره میتونن خیلی زود بزنن به دامنه کوه و برن بالای کوه و اونجا خلوت کنن و هرچی دلشون میخواد با صدای بلند با خدا حرف بزنن و سرش داد بزنن هرچند شاید برای مردمی که اونجوری ساده و بی غل و غش زندگی میکنن هیچوقت پیش نیاد که بخوان با خدا جر و بحث کنن ! 

تو مسیری که میرفتم از کنار آرامگاه کوروش هم رد شدم که خیلی غریب و تک و تنها وسط یه دشت خوابیده بود و هیچکسی هم دور و برش نبود نمیدونم چرا ناخودآگاه براش فاتحه خوندم !

یادداشت روزانه

سلام  

امروز هم طبق معمول هر روز از ساعت ۷ صبح تا ۴ عصر سر کار بودم و هیچ تجربه ی جدید و نکته مثبتی تو این ۹ ساعت از بهترین ساعتهای روزم اتفاق نیفتاد و فقط یه مشت کار تکراری و کسالت آور انجام دادم . حادثه ی غریبی هم که این مدت به شدت آزارم داده همچنان تو وجودم غوغا میکنه و یه لحظه آرامش هم برام نمیذاره ! 

تنها نکته ای که یه ذره فقط یه ذره راضیم میکنه از پشت سر گذاشتن امروز فقط دو سه ساعت مطالعه امشبمه که یه کم حس پوچی رو ازم دور کرده وگرنه امروزم کاملا از دست رفته بود ... 

دارم کتاب هفت عادت مردمان موثر رو میخونم نصفشو خوندم دو سه شب دیگه تمومش میکنم ایشالا . بعدش میخوام دوباره از اول بخونمش و همزمان نکات مهمشو اینجا یادداشت کنم البته اگه عمری باقی باشه ...