قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از این خاک غریب

بر دلم گرد ستم هاست خدایا مپسند که مکدر شود آیینه مهرآیینم

قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از این خاک غریب

بر دلم گرد ستم هاست خدایا مپسند که مکدر شود آیینه مهرآیینم

GPS

سلام 

چند وقت پیش تو محل کارم یه سمینار در مورد GIS برگزار شد که یکی دو ساعتشو رفتم گوش دادم که یه استاد دانشگاه سخنرانی می کرد در مدح و ستایش GPSو GIS !!!

  این آقای دکتر با آب و تاب یه جمله خیلی جالب ( از نظر من جالب ) گفت که دیگه با وجود GPS هیچکسی تو دنیا گم نمیشه و ... 

تو دلم خندیدم به این حرفش و گفتم اگه راست میگید یه GPS برای صداقت و دوستی و انسانیت و معرفت و مهمتر از همه روح آدما درست کنید که اینا گم نشن وگرنه جسم آدم گم بشه که مهم نیست !!!  

یادداشت روزانه

سلام 

دیروز دم دمای غروب یه حس عجیبی داشتم یه حس خیلی عجیب ! نمیدونم دلتنگ بودم ؟ پریشون بودم ؟ خسته بودم ؟ ... شایدم همه ی اینا ! 

احساس میکردم حتما باید خدا رو ببینم و باهاش حرف بزنم آخه خیلی از دستش شاکیم ! 

ناخودآگاه بعد از سالها رفتم مسجد ! نمیدونم شاید فکر کردم اونجا میتونم خدا رو پیدا کنم ! 

خلاصه رفتم مسجد و نمازمو خوندم ولی هرچی این طرف و اون طرف رو نگاه کردم خدا رو ندیدم که یه دعوای حسابی باهاش بکنم ! ولی همینطور که دور و برمو نگاه میکردم یکی از همکارای قدیمیمو دیدم که بازنشسته شده . همدیگه رو نمیشناختیم و ارتباطی هم با هم نداشتیم فقط میدونستیم که یه جا کار می کنیم اونم منو دید و اومد طرف من منم رفتم به سمتش خیلی جالب بود بغلم کرد و با هم روبوسی کردیم و یه گوشه نشستیم کنار هم و یه ده دقیقه ای برام حرف زد و درد دل کرد منم که خدا ساختتم برای درد دل گوش دادن ! خلاصه گفت که بعد از سی و نه سال بازنشسته شده و ... ( همیشه یه حس عجیبی بهم دست میده وقتی اینجور آدما رو میبینم یه احترام خاصی نسبت به این آدما تو وجودم دارم ! خیلی حرفه سی و نه سال از عمرتو توی یه کار صرف کنی !!! )  

بعدشم کلی برام آرزو کرد و منو سپرد دست خدا . خواستم ازش بپرسم خدا کجاست ؟ ولی نپرسیدم ! شاید اونا میبیننش و من نمیبینمش !!!  

از مسجد زدم بیرون و رفتم کتابفروشی دو تا کتاب خریدم و برگشتم خونه . کتاب هفت عادت مردمان موثر و کتاب عکاسی پایه . ایشالا سعی میکنم همینجوری که میخونمشون نکات مهم و جالبشون رو اینجا بنویسم ... 

می خواهم بروم

می خواهم بروم  

می خواهم از این شهر و دیار بروم  

نه نه می خواهم از این دنیای غریب بروم  

دیگر هیچ چیزی نیست که حتی برای لحظه ای دل مرا به ماندن گرم کند  

دیگر از این همه جنجال و هیاهو خسته شده ام  

دیگر از آدمکهای دور و برم خسته شده ام  

دیگر تحمل نزدیکترینها را هم ندارم !!! 

می خواهم به دنبال سهراب بگردم !!! 

می خواهم از سهراب قایقش را که با آن از این شهر غریب رفت قرض کنم  

قایق سهراب چیز دیگریست !  

رفتن با قایق سهراب حتما خیلی کیف می دهد !  

نمیدانم آیا سهراب به شهر پشت دریاها رسید ؟ 

همان شهری که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است  

همان شهری که دست هر کودک ده ساله آن شاخه معرفتی است ؟  

اما برای من فقط رفتن مهم است ! فقط میخواهم از این دنیا بروم هر کجا باشد مهم نیست !

کسی آدرسی یا خبری از سهراب دارد ؟

سلام

سلام  

امروز دوباره تصمیم گرفتم که بنویسم . به خاطر همین این وبلاگو ساختم چون دیگه تو وبلاگ قبلیم نمیخوام بنویسم و یه جورایی رهاش کردم شاید دیگه از رده خارج شده بود ! اون وبلاگ قبلیم الان شده زباله مجازی مثل زباله های فضایی! میدونین زباله های فضایی چیه ؟  

این ماهواره ها و ایستگاههای فضایی وقتی عمرشون تموم میشه همینجوری تو فضا رها میشن و دیگه کسی کاری به کارشون نداره و ظاهرا الان تو فضا خیلی هم زیاد شدن و خطرناک هم هستن ! اما وبلاگ قبلی من خطرناک نیست و من میخوام یه سری از مطالبشو که خودم خیلی دوستشون دارم منتقل کنم اینجا . 

هدف اصلی من از ساختن این وبلاگ در واقع اینه که یه جور دفترچه یادداشت باشه برام و میخوام به صورت روزانه اتفاقاتی که برام میفته و میبینم رو بنویسم اما نه هر اتفاقی ! هر اتفاقی یا حرفی یا مطلبی یا هر چیزی که به نظرم مهمه و میشه ازش یه درس تازه گرفت برای زندگی .  

مینویسم اول برای خودم که هیچوقت فراموشش نکنم و دوم اینکه شاید یه تاثیر هر چند ناچیز رو دیگران هم داشته باشه ایشالا . برای شروع کار هم میخوام یه تفال بزنم به دیوان حافظ : 

 

نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد

ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی

شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد

خوش بود گر محک تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد

خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب

ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد

ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست

عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد

غم دنیی دنی چند خوری باده بخور

حیف باشد دل دانا که مشوش باشد

دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش

گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد