قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از این خاک غریب

بر دلم گرد ستم هاست خدایا مپسند که مکدر شود آیینه مهرآیینم

قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از این خاک غریب

بر دلم گرد ستم هاست خدایا مپسند که مکدر شود آیینه مهرآیینم

یادداشت روزانه

سلام  

امروز یه روز نسبتا متفاوت بود . یه سفر کاری یک روزه رفتم به یه جاهای خیلی بکر یه روستاهایی که هنوز از ظاهر مردماش میشه صداقت و پاکی و یکرنگی رو حس کرد . یه جاهایی که حتی امکانات اولیه زندگی رو هم درست و حسابی ندارن ! حیاط خونه هاشون دیوار نداره و یه دشت بزرگ حیاطشونه به خاطر همینه که حیاط دلاشونم دیوار نداره و دلشون به وسعته یه دشته و نمیتونن هیچی توش حبس کنن نه کینه نه حسادت نه حسرت نه ... اگه چیزی هم بیاد تو دلشون اونقدر دلشون بزرگه که یه گوشه موشه ای گم و گور میشه !  

اونجاهایی که رفتم نه ماکسیما بود و نه هیوندا نه تویوتا تونسته بود بره اونجا و نه بنز فوق فوقش میتونستی تراکتور و موتور سیکلتای قراضه رو اونجا ببینی ! خونه هاشون ساده و محقر کنار طویله هاشون بود ! سگ و مرغ و گاو و گوسفند و خروس کنار آدما بودن و فقط صدای اینا تو گوش آدم میپیچید ! 

بعضی از این جاهایی که رفتم تو دامنه ی کوه بودن کوههایی که زیباییشون منو مجذوب خودش کرده بود با خودم گفتم چقدر ساکنان اینجا خوشبختن هر وقت دلشون بگیره میتونن خیلی زود بزنن به دامنه کوه و برن بالای کوه و اونجا خلوت کنن و هرچی دلشون میخواد با صدای بلند با خدا حرف بزنن و سرش داد بزنن هرچند شاید برای مردمی که اونجوری ساده و بی غل و غش زندگی میکنن هیچوقت پیش نیاد که بخوان با خدا جر و بحث کنن ! 

تو مسیری که میرفتم از کنار آرامگاه کوروش هم رد شدم که خیلی غریب و تک و تنها وسط یه دشت خوابیده بود و هیچکسی هم دور و برش نبود نمیدونم چرا ناخودآگاه براش فاتحه خوندم !

یادداشت روزانه

سلام  

امروز هم طبق معمول هر روز از ساعت ۷ صبح تا ۴ عصر سر کار بودم و هیچ تجربه ی جدید و نکته مثبتی تو این ۹ ساعت از بهترین ساعتهای روزم اتفاق نیفتاد و فقط یه مشت کار تکراری و کسالت آور انجام دادم . حادثه ی غریبی هم که این مدت به شدت آزارم داده همچنان تو وجودم غوغا میکنه و یه لحظه آرامش هم برام نمیذاره ! 

تنها نکته ای که یه ذره فقط یه ذره راضیم میکنه از پشت سر گذاشتن امروز فقط دو سه ساعت مطالعه امشبمه که یه کم حس پوچی رو ازم دور کرده وگرنه امروزم کاملا از دست رفته بود ... 

دارم کتاب هفت عادت مردمان موثر رو میخونم نصفشو خوندم دو سه شب دیگه تمومش میکنم ایشالا . بعدش میخوام دوباره از اول بخونمش و همزمان نکات مهمشو اینجا یادداشت کنم البته اگه عمری باقی باشه ...

گفتگو با حافظ

ای حافظ عزیز دیگر ز فال تو هم نا امید نا امید گشته ام

انگار تو هم همچو زمانه با ما سر ناساز برگرفته ای 

روزی هزار بار برای تو فاتحه میخوانم   

شاید که باز شعر امیدی به روی من باز کنی 

اما افسوس و هزار افسوس که دیگر شعرهای تو هم رنگ و بوی گذشته را ندارد  

نمیدانم ! آخر مگر میشود که شعرهای تو از تازگی بیفتد ؟!  

نه نمیشود . هرگز !  

این روح پژمرده و قلب شکسته من است که دیگر تازگی را نمیفهمد 

این روح خسته و جسم رنجور من است که دیگر نمیتواند امید را از شعرهای تو درک کند  

وگرنه حاشیه های خالی صفحات دیوان تو هم پر از امید است  

ای حافظ عزیز سخت دلتنگت گشته ام  

ایکاش تیرگیهای قلب و دلم تمام می گشتند تا دوباره با تو آشتی کنم 

ایکاش مرا دعا کنی و بخواهی که دوباره شعرهایت را بخوانم  

ایکاش مرا دعا کنی و بخواهی که دوباره به منزلگاهت بیایم قول میدهم که دیگر تنها بیایم تا تمام حواسم فقط به تو باشد  

ای حافظ عزیز قلب و دلم این روزها دیگر نشانه ای از قلب و دل ندارد و بیش از هر زمان دیگری نیازمند این شعر ناب توست : 

بر دلم گرد ستم هاست خدایا مپسند      که مکدر شود آیینه مهر آیینم   

 

( خدایا به حافظ میگم که تو بشنویا نه فقط بشنوی ، بشنوی و کمک کنی 

 خدایا میبینی که دارم ازت دور میشم پس چرا یه کاری نمیکنی ؟ 

خدایا میبینی که فکر چه کارهایی این روزا از سر من میگذره نمیخوای هیچ کاری بکنی ؟ حتما باید انجامشون بدم که بعد بیام التماس کنم که ببخشیم ؟!!!!! )

یه داستان واقعی

سلام 

امروز میخوام یه داستان واقعی رو براتون تعریف کنم داستان یه مترسک که با یه انسان دوست میشه و ... 

یکی بود یکی نبود توی این دنیای زشت همه ی آدما سرگرم کار و بار خودشون بودن و توجهی به همدیگه و دور و برشون نداشتن . مترسک قصه ی ما هم اشتباهی وسط این آدما گم شده بود و دیگه هیچ امیدی هم نداشت و فقط روز و شبش رو میگذروند . اما یه روز همین مترسک نا امید چشماش به یه انسان افتاد که فکر کرد با بقیه فرق میکنه ... خلاصه مترسک قصه ی ما یه مدت این پا و اون پا کرد و آخر دلشو به دریا زد و رفت سراغ اون انسان آخه مترسک خیلی تنها بود . بگذریم مترسک رفت و با اون انسان دوست شد ، انسان هم خیلی تحویلش گرفت و به دوستیش جواب مثبت داد ( شاید چون خودشم تنها بود ! ) و یه روزگار جدید برای مترسک شروع شد روزگاری که خیلی شاد بود و مترسک هیچوقت تجربش نکرده بود خیلی از وقتاشونو با هم میگذروندن ، پارک میرفتن ! باغ میرفتن ! با هم پیتزا میخوردن ! برای هم فال حافظ میگرفتن ! تولد میگرفتن برای همدیگه و ... 

یواش یواش این دوتا یعنی مترسک و انسان خیلی به هم نزدیک شدن و مترسک هم خیلی انسان رو دوست داشت اما خوب اون مترسک بود و خیلی چیزا رو بلد نبود ! 

گذشت و گذشت تا اینکه یه شب انسان به مترسک یه حرفایی زد ( البته تو چت و اس ام اس ) و مترسک هم چون مترسک بود و مغزش از کاه و خاک اره بود نتونست خیلی خوب منظور انسان رو بفهمه و همین شد که مترسک بیچاره قصه ی ما متهم شد به بی عشقی و سنگدلی !  

روزا و شبا همینطور میومدن و میرفتن و مترسک بیچاره همچنان در عالم بیخبری به سر میبرد ولی هنوز فکر میکرد روزهای خوش گذشته سر جاشه و کم محلیای انسان به خاطر کارای زیادشه غافل از اینکه اون انسان داشت تو دلش مترسکو میکشت به خاطر اینکه مترسک با اون مغز کاهیش نتونسته بود عشق انسان رو از تو چت و اس ام اس درک کنه ! بیچاره مترسک ! 

خلاصه گذشت و گذشت و مترسک بیچاره هرچی که میخواست به انسان نزدیک بشه به یه بهانه ای رونده میشد و مترسک ساده دل هم که هیچوقت فکر و ذهنش به طرف چیزای بد نمیرفت با خودش میگفت حتما گرفتاره و وقت نداره و انسان هم هیچی به مترسک نمیگفت ! بهش نمیگفت که از دست مترسک دلخوره ! بهش نمیگفت که داره مترسکو تو دلش میکشه ! بهش نمیگفت که دیگه داره .... و مترسک بیچاره هم همچنان در خواب خوش بیخبری بود ! 

تا اینکه یه روز صبح یه خبرایی به گوش مترسک بیچاره رسید ! مترسک فهمید که انسان دیگه تنهاش گذاشته و یار جدیدی برای خودش پیدا کرده البته یارشم مثل خودش انسانه .  

مترسک بیچاره وقتی این خبرو شنید یه باره وجود خالیش خالی تر شد ! گیج شد ! منگ شد ! اصلا نمیتونست باور کنه این اتفاقو ! آخه مگه میشه انسان به اون خوبی همینجوری بدون خبر بذاره بره ؟ پس اون همه حرفای قشنگی که میزد چی بود ؟ الکی بود ؟ 

خلاصه مترسک قصه ی ما دوباره برگشت به همون روزگار تنهایی قبلیش اما اینبار قلبشم شکسته بود . قلبش هم از رفتن انسان شکسته بود و هم از اینکه انسان اصلا به حسابش نیاورده بود و همینجوری گذاشته بود و رفته بود .  

شاید انسان با خودش گفته بود این که مترسکه چیزی نمیفهمه پس بیخیال بذار بریم دنبال زندگی خودمون ( غافل از اینکه تو این مدت قلب مترسک یواش یواش شکل قلب آدما شده بود و کم کم به خاطر همنشینی و دوست داشتن انسان خون تو قلب و رگاش جریان پیدا کرده بود ) ! شایدم انسان با این کارش از مترسک بیچاره انتقام گرفت آخه مترسک نتونسته بود عشق انسان رو بفهمه ! 

حالا مترسک بیچاره با قلب شکستش روز به روز غمگینتر و غمگینتر میشه و هر روز که میگذره بیشتر میفهمه که چه بلایی به سرش اومده و غرور مترسکیش چطوری خورد شده و فقط با اشک ریختن داره خودشو آروم میکنه و دیگه هیچی براش معنا نداره هیچی ...  

خوب چطور بود ؟ این ماجرا واقعی بودا داستان نبود ! 

شما چی فکر میکنید ؟ به نظرتون این اتفاقی که افتاد حق مترسک بود ؟  

به نظرتون انسان نباید مترسکو به حساب میاورد و بهش همه چیو میگفت ؟       

لعنت به این اینترنت ! لعنت به این موبایل !

خدایا این چه دنیای عجیبیه که ما آدما درست کردیم برای خودمون ؟!! آخه باید حرفای دلمونو یا حرفای مهمی که زندگیمونو عوض میکنه با چت و اس ام اس بگیم به همدیگه ؟!! خدایا به نظرت اینجوری طرف مقابلمون منظورمونو میفهمه یا اهمیت موضوع رو درک میکنه ؟ 

لعنت به این اینترنت ! لعنت به این موبایل ! ...