این روزا حال خیلی غریبی دارم و هر لحظش برام یه حکایتیه ! مثل همین الان که ناخودآگاه یاد داستان طوطی و بازرگان افتادم حتما یادتون هست این شعر زیبای مولانا رو ؟ به خصوص یاد این بیتش افتادم که دقیقا حال و روز من رو به زیبایی بیان میکنه :
مرد غرقه گشته جانى مىکند دست را در هر گیاهى مىزند
این بیت دقیقا حکایت حال و روز منه . منی که تو اشتباه خودم غرق شدم و برای نجات خودم حتی به خار متوسل میشم ولی غافل از اینکه دیگه هیچ فایده ای نداره ! حرفام هم که میبینید هیچ نظم و ترتیب و قاعده ای نداره ! یه بار براش آرزوی خوشبختی میکنم یه روز بعد ازش گله میکنم فرداش با خدا گلاویز میشم و به زمین و زمان ناسزا میگم و ...
خواجه اندر آتش و درد و حنین صد پراکنده همىگفت این چنین
گه تناقض گاه ناز و گه نیاز گاه سوداى حقیقت گه مجاز
مرد غرقه گشته جانى مىکند دست را در هر گیاهى مىزند
تا کدامش دست گیرد در خطر دست و پایى مىزند از بیم سر
دوست دارد یار این آشفتگى کوشش بیهوده به از خفتگى
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من می دانم
که تو از دوری خورشید چه ها میبینی
سلام ممنون که خوندی و نظر دادی
ممنون بابت این شعر زیبات بازم از این کارا بکن و به من سر بزن
موفق باشی
خدا نگهدار