قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از این خاک غریب

بر دلم گرد ستم هاست خدایا مپسند که مکدر شود آیینه مهرآیینم

قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از این خاک غریب

بر دلم گرد ستم هاست خدایا مپسند که مکدر شود آیینه مهرآیینم

سرنوشت من و برگ

امروز تو محل کارم وقتی به زور خودمو مشغول کرده بودم ، همینطور که سرم پایین بود و داشتم با چنتا نقشه کپک زده ور میرفتم یه چیزی از طرف پنجره روبروم توجهمو جلب کرد . سرمو بالا آوردم ، باد میومد . حیاط بزرگ همسایه کناریمون  پر از درختای چنار قدیمی و خیلی بلنده . باد برگای خشک و زرد این چنارا رو از شاخه هاشون جدا میکرد و با خودش میبرد و کلی تو آسمون میچرخوندشون و بعد مینداختشون رو زمین . صحنه خیلی زیبایی بود چند دقیقه ای پشت پنجره ایستادمو به این صحنه ها نگاه میکردم . به درختا نگاه میکردم و یه برگ جدا شده رو نشون میکردم و با نگام دنبالش میکردم تا وقتی که میوفتاد رو زمین .

اما یکی از این برگا سرنوشتش یه کم متفاوت شد ! از درخت جدا شد و سوار باد شد ، تو آسمون چرخید و چرخید و درست افتاد جلو پای یه رهگذر بی انصاف ! اونم بدون هیچ توجهی و با بی رحمی تمام پاشو رو برگ بینوای من گذاشت و لهش کرد . برگ خشک بینوا هزارتا تیکه شد ، پودر شد ! دلم خیلی سوخت براش ولی یه دفه دیدم تیکه تیکه هاش که حالا دیگه خیلی سبکتر از یه برگ کامل شده بودن دوباره سوار باد شدنو رفتن به آسمون اینبار خیلی بالاتر از قبل خیلی بالاتر اونقدر بالا که دیگه هیچ ردی ازشون باقی نمی موند و منم دیگه نمی تونستم دنبالشون کنم . چند لحظه ای انگاراین برگ همدم و همدل من شد ولی وقتی رفت دوباره دلم تنهای تنها شد و حزن عجیبی دوباره رو دلم نشست . با خودم گفتم سرنوشت منم دقیقا مثل این برگه . تو یه مدت کم رشد میکنه و بزرگ میشه و سبز میشه و زیبا میشه و وقتی به اوج میرسه خزون میاد و بیرحمانه به سبزی و زیباییش حمله میکنه و خشک و زرد و رنجورش میکنه ، تا اینجا سرنوشت منو برگ مثل هم بود ولی از اینجا به بعد برگ خیلی  وضعش بهتره چون باد میاد و میبردش به آسمون و بعضیاشونم اونقدر بالا میرن که دیگه محو میشن . اما من درمونده چی ؟ من باید تو همون حالت زردی و خشکی و رنجوری بمونم و درد و رنج تحمل کنم تا ... !

خدایا یعنی من از یه برگ خشک بی ارزشترم ؟

خدایا چرا یه باد تند نمیفرسی که منو هم مثل یه برگ خشک از این زندگی جدا کنه و با خودش ببره به آسمون ؟     

نظرات 2 + ارسال نظر
نیهلوفر سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:16 ب.ظ http://mankantopolo.blogsky.com/

انقدر غر نزن
ما همه این روزا مثل همیم
باور کن

سلام خوب هستید ؟
ممنون که سر زدی
چشم غر نمیزنم !!!

باران پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:21 ق.ظ

زندگی همه ما آدمها پر از اتفاق هایی که شاید الان درکشون نکنیم اما یه وقتی می بینیم برای ادامه زندگیمون لازم بوده شاید این اتفاق هم کمکت کنه که دوباره از نو سبز بشی اما این بار با ریشه های مقاوم تر

سلام ممنون که خوندی و نظر دادی
حرفتون رو قبول دارم شاید من هم در مورد این اتفاق بعدها به این حرف شما اعتقاد پیدا کنم
موفق باشید و خدا نگهدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد