سلام
امروز یه روز نسبتا متفاوت بود . یه سفر کاری یک روزه رفتم به یه جاهای خیلی بکر یه روستاهایی که هنوز از ظاهر مردماش میشه صداقت و پاکی و یکرنگی رو حس کرد . یه جاهایی که حتی امکانات اولیه زندگی رو هم درست و حسابی ندارن ! حیاط خونه هاشون دیوار نداره و یه دشت بزرگ حیاطشونه به خاطر همینه که حیاط دلاشونم دیوار نداره و دلشون به وسعته یه دشته و نمیتونن هیچی توش حبس کنن نه کینه نه حسادت نه حسرت نه ... اگه چیزی هم بیاد تو دلشون اونقدر دلشون بزرگه که یه گوشه موشه ای گم و گور میشه !
اونجاهایی که رفتم نه ماکسیما بود و نه هیوندا نه تویوتا تونسته بود بره اونجا و نه بنز فوق فوقش میتونستی تراکتور و موتور سیکلتای قراضه رو اونجا ببینی ! خونه هاشون ساده و محقر کنار طویله هاشون بود ! سگ و مرغ و گاو و گوسفند و خروس کنار آدما بودن و فقط صدای اینا تو گوش آدم میپیچید !
بعضی از این جاهایی که رفتم تو دامنه ی کوه بودن کوههایی که زیباییشون منو مجذوب خودش کرده بود با خودم گفتم چقدر ساکنان اینجا خوشبختن هر وقت دلشون بگیره میتونن خیلی زود بزنن به دامنه کوه و برن بالای کوه و اونجا خلوت کنن و هرچی دلشون میخواد با صدای بلند با خدا حرف بزنن و سرش داد بزنن هرچند شاید برای مردمی که اونجوری ساده و بی غل و غش زندگی میکنن هیچوقت پیش نیاد که بخوان با خدا جر و بحث کنن !
تو مسیری که میرفتم از کنار آرامگاه کوروش هم رد شدم که خیلی غریب و تک و تنها وسط یه دشت خوابیده بود و هیچکسی هم دور و برش نبود نمیدونم چرا ناخودآگاه براش فاتحه خوندم !