ای حافظ عزیز دیگر ز فال تو هم نا امید نا امید گشته ام
انگار تو هم همچو زمانه با ما سر ناساز برگرفته ای
روزی هزار بار برای تو فاتحه میخوانم
شاید که باز شعر امیدی به روی من باز کنی
اما افسوس و هزار افسوس که دیگر شعرهای تو هم رنگ و بوی گذشته را ندارد
نمیدانم ! آخر مگر میشود که شعرهای تو از تازگی بیفتد ؟!
نه نمیشود . هرگز !
این روح پژمرده و قلب شکسته من است که دیگر تازگی را نمیفهمد
این روح خسته و جسم رنجور من است که دیگر نمیتواند امید را از شعرهای تو درک کند
وگرنه حاشیه های خالی صفحات دیوان تو هم پر از امید است
ای حافظ عزیز سخت دلتنگت گشته ام
ایکاش تیرگیهای قلب و دلم تمام می گشتند تا دوباره با تو آشتی کنم
ایکاش مرا دعا کنی و بخواهی که دوباره شعرهایت را بخوانم
ایکاش مرا دعا کنی و بخواهی که دوباره به منزلگاهت بیایم قول میدهم که دیگر تنها بیایم تا تمام حواسم فقط به تو باشد
ای حافظ عزیز قلب و دلم این روزها دیگر نشانه ای از قلب و دل ندارد و بیش از هر زمان دیگری نیازمند این شعر ناب توست :
بر دلم گرد ستم هاست خدایا مپسند که مکدر شود آیینه مهر آیینم
( خدایا به حافظ میگم که تو بشنویا نه فقط بشنوی ، بشنوی و کمک کنی
خدایا میبینی که دارم ازت دور میشم پس چرا یه کاری نمیکنی ؟
خدایا میبینی که فکر چه کارهایی این روزا از سر من میگذره نمیخوای هیچ کاری بکنی ؟ حتما باید انجامشون بدم که بعد بیام التماس کنم که ببخشیم ؟!!!!! )