قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از این خاک غریب

بر دلم گرد ستم هاست خدایا مپسند که مکدر شود آیینه مهرآیینم

قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از این خاک غریب

بر دلم گرد ستم هاست خدایا مپسند که مکدر شود آیینه مهرآیینم

یادداشت روزانه

سلام 

دیروز دم دمای غروب یه حس عجیبی داشتم یه حس خیلی عجیب ! نمیدونم دلتنگ بودم ؟ پریشون بودم ؟ خسته بودم ؟ ... شایدم همه ی اینا ! 

احساس میکردم حتما باید خدا رو ببینم و باهاش حرف بزنم آخه خیلی از دستش شاکیم ! 

ناخودآگاه بعد از سالها رفتم مسجد ! نمیدونم شاید فکر کردم اونجا میتونم خدا رو پیدا کنم ! 

خلاصه رفتم مسجد و نمازمو خوندم ولی هرچی این طرف و اون طرف رو نگاه کردم خدا رو ندیدم که یه دعوای حسابی باهاش بکنم ! ولی همینطور که دور و برمو نگاه میکردم یکی از همکارای قدیمیمو دیدم که بازنشسته شده . همدیگه رو نمیشناختیم و ارتباطی هم با هم نداشتیم فقط میدونستیم که یه جا کار می کنیم اونم منو دید و اومد طرف من منم رفتم به سمتش خیلی جالب بود بغلم کرد و با هم روبوسی کردیم و یه گوشه نشستیم کنار هم و یه ده دقیقه ای برام حرف زد و درد دل کرد منم که خدا ساختتم برای درد دل گوش دادن ! خلاصه گفت که بعد از سی و نه سال بازنشسته شده و ... ( همیشه یه حس عجیبی بهم دست میده وقتی اینجور آدما رو میبینم یه احترام خاصی نسبت به این آدما تو وجودم دارم ! خیلی حرفه سی و نه سال از عمرتو توی یه کار صرف کنی !!! )  

بعدشم کلی برام آرزو کرد و منو سپرد دست خدا . خواستم ازش بپرسم خدا کجاست ؟ ولی نپرسیدم ! شاید اونا میبیننش و من نمیبینمش !!!  

از مسجد زدم بیرون و رفتم کتابفروشی دو تا کتاب خریدم و برگشتم خونه . کتاب هفت عادت مردمان موثر و کتاب عکاسی پایه . ایشالا سعی میکنم همینجوری که میخونمشون نکات مهم و جالبشون رو اینجا بنویسم ... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد